پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

رفتن مهد ٣

ماماني اون روز كه فرداش جمعه بود بدترين جمعه عمرم بود شبش خوابم نميبرد و همش اشك تو چشمام جمع ميشد نميدونستم چكار كنم بين دو راهي مونده بودم از يه طرف تصميم گرفته بودم ببرمت مهد و فكر ميكردم راحت قبول ميكني از يه طرف ديگه ميديدم اينقدر اذيت شدي چقدر گريه كردم اون روز چقدو بغضم رو فرو دادم دلم نميخواست شنبه بياد دلم ميخواست تا هميشه پيش خودم باشي و اذيت نشي ، بالاخره بعد از كلنجار رفتن با خودم تصميم گرفتم روزي چند ساعت ببرمت مهد تا عادت كني شنبه دوساعت بردمت و با مامان فهيمه قرار گذاشتيم فرداش خودش تو رو ببره دو ساعت مهد دلم اروم و قرار نداشت چند روز مامان فهيمه بردتت و هنوز هم گريه ميكردي و منم تو اداره بغضم ميگرفت، تا اينكه دو سه رو نازنين ...
28 شهريور 1396

دندوناي آسیایی ايليا ي مامان دندونهای هفتم و هشتم

روز سيزدهم چهاردهم شهريور ماه بود كه پسري سخت تب كرد و حالش اصلا خوب نبود دكتر برديم كه خداروشكر گفت عفونت نيست و يه ويروسه ، ما همش فكر ميكرديم پسري ويروس رو از مهد گرفته تا اينكه بازم تب كرد و ابريزش زياد بيني و گاهي هم اسهال بود با اينكه مامان فهيمه همش ميگفت براي دندوناشه ، ديگه بازم پسري رو بردمش يه دكتر ديگه ... دكتر چكاپ كه كرد گفت عفونت نداره و تا دهن پسري رو باز كرد نگاه دندوناش كنه ديد بعله سمت راستش حسابي ورم كرده و قرمز و متورم و خوني شده و گفت دندوناي گل پسري در بياد خوب ميشه ... الهي بميرم لثه هاي پسري اينقدر ورم كرده بود كه خدا ميدونه كه ديروز ديديم بعله بعد از اين همه مدت دندوناي اسيايي بالا و پايين پسر طلا جوونه زده فداش بشم...
14 شهريور 1396

روز دوم مهد

امروز هم دو باره رفتیم مهد با هزار استرس ایلیای مامان خواب بود بردمش مهد دیدم هنوز خوابه گفتم اونجا بمونه بخوابه ممکنه راحت تر قبول کنه منو نبینه اومدم سرکار و سپردم به خاله مهد که وقتی بیدار شد و بیقراری کرد بهم زنگ بزنن دلم اروم و قرار نداشت اصلا با استرس و ترس و لرز پشت میزم نشستم ساعت 8:20 بود که بهم زنگ زدن ایلیا بیدار شده و داره گریه میکنه خودم رو به سرعت برق و باد رسوندم پسری تا منو دید پرید تو بغلم و زد زیر گریه الهی بمیرم مامان اروم نمیشد ... دوتایی اومدیم پایین که تابش بدم و یادش بره که من نبودم پیشش... چه ساعتایی برام گذشت چه روز بود ... خیلی سختم شده ... الهمی بمیرم مامان چکار کنم تا تو اذیت نشی کاش میش...
2 شهريور 1396

مهد آفتاب " اولین روز "

امروز صبح زود بیدار شدم و ایلا رو هم بیدار کردم میخواستم وقتی میریم مهد پسری بیردار باشه و ببینه و احساس غریبی نکنه موقع بیدار شدن با بابایی رفتیم مهد ... من همراه پسری رفتم بالا ... به دور و بر خیلی عجیب و غریب نگاه میکرد ... وقتی رفتیم بالا توی اتاق اصلا دلش نمیخواست بمونه ... کلی پسری رو گرفتم تو بغلم ... برای بچه ها اخم میکرد درست برخلاف انتظارم ... پسری امروز خیلی گریه کرد موقع تعویضش یکی از خاله ها که مسئولش بود ایلیا رو بغل کرد و تا خواست لباسش رو در بیاره زد زیر گریه منم همراش توی حموم رفتم هر چی حرف زدم و شکلک در آوردم ایلیای من اصلا اروم نگرفت چقدر امروز روز بدی بود ... همراه گریه هات مامانی بغض میکردم ... چ...
1 شهريور 1396
1